جدول جو
جدول جو

معنی گذاره بردن - جستجوی لغت در جدول جو

گذاره بردن
(زَ دِ شُ دَ)
عبور دادن. گذراندن:
گذاره برد سپه راز ده دوازده رود
به مرکبان بیابان نورد کوه گذار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
گذاره بردن
عبور دادن گذارندن: گذارده برد سپه را زده دوازده رود بمرکبان بیابان نورد کوهگذار. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گذاره کردن
تصویر گذاره کردن
عبور کردن، گذشتن، عبور دادن، گذراندن، برای مثال ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی / که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب (مسعودسعد - ۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گمانه بردن
تصویر گمانه بردن
کنایه از گمان بردن، ظن بردن، تصور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذار کردن
تصویر گذار کردن
عبور کردن، گذشتن، برای مثال هردم آنجا گذار می کردم / آب از آن چشمه سار می خوردم (جامی۱ - ۲۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ جُمْ دَ)
عبور کردن. گذشتن. رد شدن:
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از این جای کردن گذار.
فردوسی.
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده همگروه
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.
فردوسی.
به بیرون برو نیک جایی بدار
که آنجا کند شاه یوسف گذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بلی شیر اندر وی گذار کرد، اما هیچ زیان نکرد. (سندبادنامه ص 263).
دنیاکه جسر آخرتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد.
سعدی.
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن
کآن رنج و سختیم همه پیش اندکی شود.
سعدی (طیبات).
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی.
حافظ.
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که ازتطاول زلفت چه سوگوارانند.
حافظ.
، گذاره کردن. رد شدن. نفوذ کردن چنانکه تیر یا سوزن:
همان تیر ژوبین زهرآبدار
که بر آهنین کوه کردی گذار.
فردوسی.
سر نیزه بر سپر آمد و از سپر درگذشت و از سینۀ ترک گذار کرد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
دگر باره چون سوزن آبدار
همی کرده مویش ز جامه گذار.
شمسی (یوسف وزلیخا).
، گذر کردن بر کسی. نزد او رفتن. او را دیدار کردن. ملاقات نمودن:
هم اینجا بمانم بر شهریار
کنم گهگهی بر برادر گذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم گفتمش زینهار.
سعدی (بوستان).
ور ترا با خاکساری سر به صحبت برنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری.
سعدی (خواتیم).
- گذار کردن از چیزی، از آن برتر و فراتر رفتن:
ز گردون چنان کرد جاهش گذار
کز او نیست برتر بجز کردگار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ دَ)
عبور کردن. رد شدن. گذشتن: از لب آب جیحون گذاره آمدند و خراسان بگرفتند. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ کَ دَ)
گذشتن. عبور کردن، گذاره شدن تیر. صرد. (لغت نامۀ مقامات حریری) :
گذاره شد (تیر بیدرفش در زریر) از خسروی جوشنش
بخون تر شد آن شهریاری تنش.
دقیقی.
بزد بر میان درخت سهی
گذاره شد آن تیر شاهنشهی.
فردوسی.
بر آب جیحون پل کردن و گذارده شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.
فرخی.
این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. (تاریخ بیهقی). یحیی مر ابوبکر طباخ را با خیل او به لب جیحون فرستاد تا او را نگاه دارد و نگذارد که گذاره شود (تقی بن احمد) . (زین الاخبار گردیزی)
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ کَ دَ)
عبور کردن. رد شدن. گذشتن. گذاره کردن تیر از جوشن. عبره کردن. از یک سو فروشدن و از دیگر سو بیرون شدن:
بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره
دلم به مژگان کرده ست پاره پاره.
دقیقی.
بیابان چگونه گذاره کنم
ابا جنگجویان چه چاره کنم.
فردوسی.
خدنگش به سندان گذاره کند
به نیرو که از جایگه برکند.
فردوسی.
اگر نیزه بر کوه روئین زنم
گذاره کند زآنکه روئین تنم.
فردوسی.
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد
گذاره کرد به توفیق خالق اکبر.
فرخی.
گذاره کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد.
فرخی.
سنان چه باید بر نیزۀ کسی که ز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
جیحون گذاره کردی سیحون کنی گذاره
زآن سو مدار کردی زین سو کنی مداره.
منوچهری.
منفذهای باریک که طعام آنجا گذاره نتواند کرد تا آب وی را تنک نگرداند. (الابنیه فی حقایق الادویه). و همچنین می آمدند تا به جیحون گذاره کردند و به آموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود. (تاریخ بیهقی). و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که.... رسولی فرستادی و عذر خواستی. (تاریخ بیهقی). ترکمانان براثر آنجا آمده بودند و به حیلتها آب برکرد را گذاره کردم، امیر را یافتم سوی مرو رفته. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 626). اگر عیاذ باﷲ خبر مرگ من به علی تگین رسید شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما این و لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. (تاریخ بیهقی). گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذاره کردند از شهر ناتل و بر آن جانب لشکرگاه کرده و خیمه زده. (تاریخ بیهقی). چون بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم، خضر علیه السلام به ما رسید. سلام کردیم و او سلام را جواب داد. شاد شدیم. (تذکره الاولیاء عطار). عبر الوادی، رود گذاره کرد. (یواقیت العلوم) ، عبور دادن:
ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب.
مسعودسعد.
، سوراخ کردن: یک چوبه تیر در کمان نهاد و بینداخت آن چهار پسر را بسفت و گذاره کرد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ گِ رِ تَ)
گذشتن. عبور کردن:
سنان چه باید برنیزه ای کنی کز پیل
همی گزاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
گزاره کرد سپه را به ده دوازده رود
به مرکبان بیابان نورد کوه گزار.
فرخی.
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گزاره کرد بدین رو همی دو روز و دو شب.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گذار کردن
تصویر گذار کردن
عبور کردن، رد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گذشتن عبور کردن: این ترکمانان که از خودشان برفتند دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند. یا گذاره شدن تیر. گذشتن تیر از موضعی: بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمانه بردن
تصویر گمانه بردن
تصور کردن: نباید که فردا گمانه بری که من بودم آگه از این داوری
فرهنگ لغت هوشیار
عبور کردن گذشتن: ... که از لب آب جیحون گذاره آمدند و خراسان بگرفتند
فرهنگ لغت هوشیار
عبور کردن گذشتن: ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذاره کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته. یا گذاره کردن تیر. گذشتن تیر از موضعی: یک چوبه تیر در کمان نهاد و بینداخت آن چهار پسر را بسفت و گذاره کرد، عبور دادن گذراندن: زرود هایی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذاره شدن
تصویر گذاره شدن
((~. شُ دَ))
گذر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاره کردن
تصویر گزاره کردن
((~. کَ دَ))
گذشتن، عبور کردن
فرهنگ فارسی معین